فروم ایساتیس

با سلام و عرض خسته نباشید شما میتوانین با عضویت در این سایت به امکانات دیگری دست پیدا کنید
عضویت در 10 ثانیه انجام میشود

انضم إلى المنتدى ، فالأمر سريع وسهل

فروم ایساتیس

با سلام و عرض خسته نباشید شما میتوانین با عضویت در این سایت به امکانات دیگری دست پیدا کنید
عضویت در 10 ثانیه انجام میشود

فروم ایساتیس

هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
با سلام خدمت کاربران و میهمانان ازین به بعد میتونین جدید ترین موضوعات رو در سام سایت مشاهده کنید

    زنی که هیچگاه نخندید

    isatice
    isatice
    Site Director-General
    Site Director-General


    افتخارات : 6 4
    جنسيت : ذكر
    تعداد پستها : 464
    امتياز ها : 1216
    تشكر : 9
    تاريخ عضويت : 2010-06-04
    سن : 31

    GMT + 5 Hours زنی که هیچگاه نخندید

    پست من طرف isatice 2010-09-26, 1:57 pm

    باید خانواده‌دارباشی و خوش‌بَرو، پوست صورتت از سلامتی برق بزند، سواد و تحصیلات مهم نیست، اما مهم است که از هر انگشتت یک هنر ببارد !
    دگمه بدوزی، درز شلوار بگیری، خشتکِ پاره رفو کنی ، سر جوراب‌های پاره را بخیه کنی و گاهی هم برای مادر شوهرت یک پیراهنی، دامنی، چیزی بدوزی و یا برای پدر شوهرت ، یک شورت مامان دوز چیت بدوزی!
    باید بلد باشی هر غذایی بپزی، آن‌هم با یک وجب روغن .مرغ‌ها را باید خوب سرخ کنی ،ماهی‌ها و سیب زمینی‌ها و سبزی‌ها را هم. باید بلد باشی که رب و ادویه را خوب میزان کنی. برنج‌هایت باید قد بکشد به قایده بند انگشت.
    عطر غذاهایت برود و بپیچد توی همه خانه و باغچه و حیاط و گاراژ پشتِ خانه که شوهر و برادر شوهرهایت توی آن‌کار می‌کنند.

    ترشی و شور بیاندازی و مربا بپزی. سبزی خشک کنی و رب بپزی!
    ملحفه‌ها و روبالشتی‌ها را هرچند وقت بریزی و با پودر و صابون و لاجورد خوب بشویی ،باید بوی سیب تازه بدهند و از تمیزی برق بزنند.
    گَرد‌گیری و رفت‌وروب و شستُشو کنی. ماهی یکبار شمسی خانم برای کمک می‌آید می‌توانی کارهای سخت! را مثل پاک کردن شیشه‌ها، دیوارها و نظافت حمام و دستشویی و...به او بسپاری.
    بعد ازظهر‌های گرم تابستان برای اعضای خانواده فالوده با یخ درست ‌کنی و شربت سکنجبین تو لیوان‌ها پر‌کنی، و غروب‌های دلگیر زمستان هم برای آنها شیرینی و خاگینه بپزی و شال ببافی و به نصیحت‌های مادر شوهرت گوش ‌کنی.
    باید کمتر حرف بزنی و بیشتر گوش کنی. اعتراض نباید بکنی. باید همیشه خدا را شکر کنی و به هرچیزی که داری قناعت کنی و از هر چیزی هم که نداری چشم بپوشی.
    خواهر شوهرها و دامادها و نوه‌ها که آخر هفته می‌آیند محشری می‌شود توی آن باغچه بزرگ و حیاط وسیع و اتاقهای تودرتوی خانه حاج نایب؛ باید همه چیز مرتب و خوب و همانطوری باشد که باید.
    چند بار دهانت را پرکردی که با دلشوره و نرم نرمک به پسرِ حاجی بگویی که این خونه یک دوجین نوکر و کلفت هم کَمَش است. اما نگاه‌های مردِ کم حرفت از زیر ابروهای سیاه ،کلام را در گلویت شکاند و تو مثل همیشه سکوت کردی.
    عادت کرده‌‌ای خنده‌های شوهرت را فقط در جمع ببینی و شب‌ها در تاریکی، توی اتاق خواب، چشم بدوزی به سقف و زیر نوری که اززنبوری‌های توی باغچه بر سقف افتاده ، خیال ببافی و خیال ببافی. نگاهت به سقف باشد و ترک‌های آن و مردی که به فاصله نفسی به خواب رفته، در حالیکه بوی ویکس و عرق و سیگار تمام اتاق را پرکرده ‌است.
    بچه دار که شدی باید آن‌را طبق نظرات و دستورات بزرگترهای خانه ، بزرگ کنی و به روی خودت نیاوری که نُه ماه در شکمت چه نقشه‌ها که برایش نکشیدی و بعد به امید بزرگ شدن و بالیده شدنش باشی، شاید که معجزه‌ای باشد برای روزهای پیریت! پیری؟ از خودت می‌پرسی جوانی یعنی چی؟
    عروس‌های بعدی یکی یکی می‌آیند ؛ زنِ پسرِ دوم حاج نایب از توی اتاقش بیرون نمی‌آید،کسی را داخل آدم حساب نمی‌کند.خواهرزاده کوچکه‌ی حاج نایب است .برای خودش کیا بیایی دارد. خودش برای شوهرش غذا می‌پزد و شب‌ها صدای خنده‌شان از اتاق عمارتِ وسط باغ می‌آید و می‌پیچد توی باغ.
    تو روی لبه پنجره می‌نشینی ، به صدای نفس‌های شوهر و پسرت گوش می‌دهی و به نور زردی که از پنجره آن اتاق بیرون می‌آید نگاه می‌کنی.
    کم کم می‌فهمی چیزهای دیگری هم هست، غیر از پختن و شستن و حرف شنیدن. و این ‌را از ساره عروس سوم حاجِ نایب می‌آموزی که می‌گویند درس خوانده و شاعر است؛ و حاج نایب وقتی می‌فهمد آن کلمه‌های به قول خودش جلف و سبک را، عروس سومی روی کاغذ آورده ،همان‌شب حکم می‌کند که یا حاج نایب و یا شعر و شاعری. و خوب البته به یک هفته نمی‌کشد که در برابر چشمان حیرت‌زده ی همه، زن و شوهر از آنجا اسباب می‌برند به آن خانه‌ای که تو پیچ کوچه است و از دیوارهای حیاطِ کوچکش شاخه‌های امین دوله تا کف کوچه آویخته است.
    و باز تو می‌مانی و روزها و شب‌هایی که به آن خانه پیچ کوچه فکر می‌کنی و به شعرهایی که ساره می‌گوید و به خودت وبه پسری که بعد از به دنیا آمدنش، مُهر یکه زایی بر پیشانی‌ات می‌خورد و به مَردت که روز به روز عبوس‌تر و گرفته‌تر می‌شود و به سکوتت و به حرف‌هایی که هیچ وقت نتوانستی بگویی و به غمبادِ گلویت که روز به روز بزرگتر می‌شود و به خانم جون که در یک روز برفی توی رختخواب آخرین نفس‌هایش را می‌کشد و همچنان نگران کلیدهای اتاق‌های پشتی و بالا خانه و صندوق چوبی کهنه‌اش است.گیریم که از تو امین‌تر کسی را نمی‌یابد که وصیت‌هایش را بکند؛ و به شعرهای ساره که وقتی حاج نایب پاره می‌کند و رها می‌کند تو هوا، مثل شکوفه‌های سیب می‌ریزد رو زمینه لاکی قالی ترنج ؛ و به حاج نایب، که از روی پشت بام می‌افتد و می‌میرد و انگار که اصلا از اول هم نبوده و به حرف‌هایت که هیچ وقت بر زبان نمی‌آیند و به عروست که حاضر نمی‌شود با تو و پسرت توی آن خانه بزرگ که پُر است از اتاق‌های اضافی تو‌درتو و پنجره‌های قدی روبه حیاط و باغچه ، زندگی کند و می‌رود توی آن آپارتمان پنجاه متری که روبروی آن خانه پیچ کوچه،همان که از دیوارهای کوتاهِ حیاطِ کوچکش شاخه‌های اِمین دوله آویخته، زندگی می‌کند و بعد هر وقت به دیدنت می‌آید، لبخند شیرینی به لب دارد که به یادت می‌آورد که، هیچ وقت از ته دل نخندیده‌ای....

      اكنون 2024-05-11, 8:15 am ميباشد